جدول جو
جدول جو

معنی کهنه شدن - جستجوی لغت در جدول جو

کهنه شدن
(کَ دَ)
پیر شدن، فرسوده شدن و کارکرده شدن. (ناظم الاطباء). بلاء. بلی ̍. اخلیلاق. اندراس. رثاثت. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون برده است آن کهنه نشود. (قصص الانبیاء ص 209). رثوثه، کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). درس، کهنه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به کهنه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فتنه شدن
تصویر فتنه شدن
مفتون شدن، فریفته شدن، شیفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ تَ)
ارثاث. تعتیق. اخلاق. ابلاء. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرسوده ساختن: انتضاء، کهنه کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ)
جمع شدن گوشت در خود در اثر آتش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دِ کَ دَ)
بند شدن. (غیاث) (آنندراج) :
کنده شده پای و میان گشته کوز
سوختۀ روغن خویشی هنوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ گُ دَ)
کوتاه شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- کوته شدن دست کسی از چیزی، بدان دسترس نداشتن:
از این راز گر هیچ آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود.
فردوسی.
و رجوع به کوتاه شدن شود.
، پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن. تمام شدن:
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی
ترا جنگ با شیر کوته شدی.
فردوسی.
دگر آنکه باشد نصیبین مرا
چو خواهی که کوته شود کین مرا.
فردوسی
- کوته شدن داوری، پایان یافتن جدل و مرافعه. فصل خصومت. رفع شدن اختلاف:
ولیکن چو معنیش یاد آوری
شوی رام و کوته شود داوری.
فردوسی.
رجوع به کوتاه شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَنْ نُ کَ دَ)
شکافته شدن. پاره شدن. ترکیدن. ترک برداشتن. چاک شدن. ویران شدن یا پیدا آمدن شکاف و رخنه:
نباید که آزاد یابد تنش
شود آن زمان رخنه پیراهنش.
فردوسی.
از سنگ منجنیق... حصار رخنه شد و لشکر ازچهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). دیوار بزرگ بیفتاد... و حصار رخنه شد و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 251).
بلورین جام را ماند دل من
که چون شد رخنه نپذیرد مداوا.
خاقانی.
- کاسۀ رخنه شده، کاسۀ ترکیده. (یادداشت مؤلف).
، خلل رسیدن. نقص و تباهی یافتن: و به روشنایی او (یعنی ماه) رخنه شود وکاهش پدید آید. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
کهنه گردیدن. ازکارافتاده و فرسوده شدن، از چشم افتادن. مورد بی اعتنایی قرار گرفتن:
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من به سال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و اونو شود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ شَ)
خره ای از سلماس (شاهپور) آذربایجان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ شَ)
مقابل نوشهر. قسمت قدیمی شهر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ / دِ کَ دَ)
مردن. (یادداشت مؤلف) : و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم هرچند به تن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست شد. گفت احمد من رفتم نباید که فرزندانم را از این بد آید. (تاریخ بیهقی). زندگانی شما به فرمان اوست و چون کرانه شوید بازگشت بدوست و حشر و قیامت خواهد بود و سؤال و جواب و ثواب و عقاب. (تاریخ بیهقی). یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. (تاریخ بیهقی).
- به آن جهان کرانه شدن، مردن. (یادداشت مؤلف). به سرای باقی پیوستن: و او (ابوالعباس) سه سال خلافت کرد و به آن جهان کرانه شد. (کتاب النقض)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ پَرْ وَ)
آنکه کهنۀ آلودۀ اطفال شیرخوار شوید. آنکه مشمع و جامۀ پیچیدۀ به اطفال شیرخوار را شوید. خادمه ای که مأمور شستن کهنه های طفل شیرخوار است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَمْ پَ رَ)
در تداول عامه، کهنه شوی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهنه شوی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ / نِ رِ)
سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کهنه حریف. بسیار مکار و زیرک
لغت نامه دهخدا
(کُ نِ دِهْ)
دهی از دهستان دابو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَنْ نا کَ / کِ)
آنکه از کوچه ها قطعات کهنه گرد کند تا از آن جامه کند یا جامه را پیوند کند. آنکه از کوچه ها پاره های جامه گرد کند. آنکه از کوچه و کوی، کهنه و پاره گرد کند. ژنده چین. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَتَ)
دیرتر از موعد کاشته شدن زرع یا کشت. (یادداشت مؤلف). کم پشت و کم بالیده شدن کشت بسبب دیر کشته شدن
لغت نامه دهخدا
(رُ تَ)
کنایه از کوشیدن و تلاش نمودن باشد، گوژ شدن و خمیده گردیدن. (برهان) :
بر آهن اگر دوش زندشیشۀ عهدم
ازحلبی آن کاسه شود پهلوی سندان.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ضمان کردن. ضامن شدن. متقبل شدن. به گردن گرفتن:
چون عهده نمیشود کسی فردا را
خوش دار دمی این دل پرسودا را.
خیام
لغت نامه دهخدا
(دِ / دَ کَ دَ)
مفتون شدن. (یادداشت بخط مؤلف). فریفته شدن. سخت پای بند گشتن:
بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چون او بخورند و فرومرند.
ناصرخسرو.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت.... (تذکرهالاولیاء عطار). رجوع به فتنه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ تَ / نَ تَ)
عطشان شدن. خواهان نوشیدن شدن:
چون تشنه شوم به رشتۀ جان
آبی ز جگر کشید خواهم.
خاقانی.
، سخت خواهان و آرزومند شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن:
با آینه چهره میتوان شد
گرروی تو در میان نباشد.
غنی (از آنندراج).
، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
لغت نامه دهخدا
(مُ آ دَ مَ)
عریان شدن. لخت شدن. انحسار. انسراح. انکشاف. تجرد. تعری. تکشف. حسور. عری. کشاط:
چو زو بازگشتم تن روشنم
برهنه شد از نامور جوشنم.
فردوسی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن، و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند. (مرزبان نامه). اعوار، برهنه شدن جای از سوار چنانکه بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). جلع، برهنه فرج شدن. (از منتهی الارب).
- برهنه شدن کمر از حلیۀ زر، جدا شدن زیورهای کمر بسبب نوک سخت خارها:
کمرکشان سپه را جداجدا هر روز
کمر برهنه به منزل شدی ز حلیۀ زر.
فرخی.
- برهنه شده، عریان. رود:
وآن کوه برهنه شده ازبرف نگه کن
افکنده پرندین سلبی بر کتف و دوش.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ)
پیر شدن. سالخورده شدن. پیر و فرتوت گشتن:
نماند تو را با پدر جنگ دیر
کهن شد مگر گردد از جنگ سیر.
فردوسی.
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان ز کوپال گفتی سخن.
فردوسی.
- کهن شدن روی، افسرده ودژم گشتن چهره. چین و آژنگ برداشتن چهره:
چو بشنید اسفندیار این سخن
شد آن تازه رویش ز گردان کهن.
فردوسی.
، طول کشیدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زمانی دراز بر چیزی گذشتن. سال بسیار دیدن:
به دیگر چنین هم بدین سان سخن
همی راند تا آن سخن شد کهن.
فردوسی.
بدو گفت پرگست باد این سخن
گر ایدون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدام است راه.
فردوسی.
، از رونق و رواج افتادن. از مقبولیت چیزی کاسته شدن:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو راحلاوتی است دگر.
فرخی.
نو کن سخنی را که کهن شد به معانی
چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار.
ناصرخسرو.
، فرسوده شدن. بر اثر گذشت زمان از کارآمدگی چیزی کاسته شدن:
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نوگشته کهن شود علی حال
ور نیست مگر که کوه شروین.
ناصرخسرو.
اگر در استعمال بود کهن نشود. (کلیله و دمنه).
- کهن شدن ارادت، کاسته شدن از آن:
کهن شود همه کس را به روزگار، ارادت
مگر مرا که همان مهر اول است و زیادت.
سعدی.
- کهن شدن رنج، فراموش شدن آن. ضایع شدن رنج. تباه شدن و به هدر رفتن زحمت و کوشش:
چو خراد برزین شنید آن سخن
بدانست کآن رنجها شد کهن.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 42).
چو نیکی کند کس تو پاداش کن
ممان تا شود رنج نیکان کهن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب ’کهن گشتن رنج کسی’ ذیل مدخل ’کهن گشتن’ شود.
- کهن شدن کار، تباه و ضایع شدن آن:
چو بشنید از او اردوان این سخن
بدانست کآن کار او شد کهن.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1699).
، مزمن شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مندرس. مدروس. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کهنه شدن و کهنه شود، قدیمی. متعلق به ایام گذشته
لغت نامه دهخدا
دلباختن، شور بر پا شدن، بر سر زبان ها افتادن فریفته گشتن سخت پابند کسی یا چیزی شدن مفتون شدن، شور و غوغا بر پا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهره شدن
تصویر چهره شدن
روبرو شدن، مواجه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشنه شدن
تصویر تشنه شدن
عطش یافتن، مشتاق چیزی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گونه شدن
تصویر گونه شدن
گونه شدن روی (رخسار چهره)، تغییر رنگ دادن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه شدن
تصویر کاسه شدن
کوژ شدن خمیده گشتن، کوشیدن تلاش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهنه گشتن
تصویر کهنه گشتن
از کار افتاده، فرسوده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتنه شدن
تصویر فتنه شدن
((~. شُ دَ))
شیفته شدن، آشوب برپا شدن، فتنه گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسه شدن
تصویر کاسه شدن
((~. شُ دَ))
کوژ شدن، خمیده گشتن، کنایه از کوشیدن، تلاش کردن
فرهنگ فارسی معین
احساس تشنگی کردن، عطشان شدن، عطش یافتن، مشتاق شدن، آرزومند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد